سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | ارتباط با من | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 78599 | بازدیدهای امروز: 17| بازدیدهای دیروز: 3
درباره خودم

لبخندی بر چهره ام نشسته و سپس قطره اشکی درچشمانم حلق
رزا
فقط این و میگم که دختری شولوغ و شیطونم و پورو.. و سال دوم هنرستان رشته گرافیک هستم که به رشتم عشق می ورزم.. ...
لوگوی وبلاگ
مطالب قبلی
مطالب قبلی
لینک های دوستان
اشتراک
 

 

سلام بچه ها امیدوارم که تووووووووووووووووووپ باشین نه توپ فوتبال یا هرتوپ دیگه ای منظورم همیشه شاد و سرحال و سربلند باشین.. از همه نظراتون کمال تشکر رو دارم و اگرچه نتونستم بهتون سری بزنم معذرت می خوام!! باشه؟؟ بچه ها من دیگه نمی تونم یه هفته یه بار آپ کنم وبلاگم رو به این دلیل دو هفته یه بار آپ می کنم چون درسام واقعاً زیاد شده.. قربونتون برم با نظرات زیباتون !!!

... من چند روزی هستش که حالم نسبت به گذشته بهتر شده اونم به خاطر این هستش که خدا جونم بهترین جواب رو بهم داد و کمکم کرد و منم واقعاً سپاس گذارش هستم دربست ، نه در باز..

این مطلبم به خاطر این تووبلاگم گذاشتم تا بگم خدا دوووور نیست و هیچ وقت نبوده بلکه در همه مشکلات به داد بندگانش می رسه.. و منم بعده اون همه گِر.. به خاطر مساله ای بعده عمری شاد شدم .. قربانتون... رزا

 

خدا همین نزدیکی هاست!

مرد دستانش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت:

خدایا سلام!

امشب می خواهم اندکی با تو صحبت کنم.

امشب به کسی برای شنیدن نیاز دارم.

به کسی برای گوش دادن به نگرانیها و ترسهایم

خدایا تو خود شاهدی که به تنهایی نمی توانم!

از تو می خواهم تا خانواده ام را در پناه خود حفظ کنی

و علیرغم سرنوشتی که برایشان رقم زده ای

زندگیشان را پر از اطمینان و اعتماد نمایی

به من ایمانی عطا کنی تا بدون ترس و واهمه ای

با لحظه لحظه زندگیم روبرو شوم

خدایا تو را سپاسگزارم که به حرفهایم گوش دادی

شب بخیر . دوستت دارم .

آنگاه زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن!

وسینه سرخی آواز خواند.

اما مرد نشنید . پس دوباره گفت:خدایا با من حرف بزن!

و آسمان غرشی کرد.اما مرد باز هم نشنید.

به اطراف نگاهی انداخت وگفت: خدایا بگذار تا تو را ببینم!

و ستاره ای در آسمان روشن تر شد و چشمک زد.

اما مرد ندید و فریاد زد: خدایا معجزه ای به من نشان بده!

و نوزادی بدنیا آمد. اما مرد متوجه نشد.

در نا امیدی گریه سر داد و گفت: خدایا مرا لمس کن

بگذار بدانم که در اینجا حضور داری

پروانه ای روی شانه هایش نشست، اما او آنرا دور کرد.

مرد فریاد زد که به کمکت نیاز دارم و نامه ای دریافت کرد.

پر از خبرهای شاد و امیدوار کننده.

اما آنرا خواند و به کناری انداخت واز آنجا دور شد!

خدا در همین جاست،همین نزدیکی ها

در همین چیزهای به ظاهرو ساده و بی اهمیت.

نعمت های خداوند ممکن است آنطور که منتظرش هستید بدستتان نرسد!!!




نویسنده: رزا(چهارشنبه 84/12/10 :: ساعت 8:41 عصر)

لیست کل یادداشت های این وبلاگ